شانزده سالگی برای شهادت زود بود!
تاریخ انتشار: ۲۰ آذر ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۵۸۴۱۲۱
خبرگزاری فارس - خوزستان، حنان سالمی: از تاکسی پیاده شدم. روبه رویم «کوی یوسفی» بود. با خیابانهایی پهن و تو در تو. بساط ساده سبزیفروشی. خانههای ویلایی چهل و پنجاه متری با درهای بزرگ و کوچک و رنگی. دیوارهای آجری نامرتب. و صدای خنده و جیغ و هوار پسر بچههایی که دنبال شوت توپ فوتبالشان توی دروازهای سنگی و دستساخت، سر و دست میشکستند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به هم گل میزدند و انصافا گل میکاشتند. بعد از نیم ساعت بازی طاقتفرسا که نقش زمین شدند ایستادم بالای سرشان: «خسته نباشید آقایون! بازی باحالی بود. بچهها، به کمکتون نیاز دارم. مرد جوون باغیرتی هست که بدونه مسجد فاطمه زهرا (س) کجاست و منو تا اونجا ببره؟» پسربچهای با زانوی زخمی و لپهای گل انداخته که به سختی نُه ساله به نظر میآمد از بین بچهها خودش را بالا کشید: «من میبرمتون. بیاید دنبالم. اگه تند راه برید خیلی نزدیکه»
نگاهی به اول تا آخر کوچه انداختم. سر ظهر بود و غیر از من و بچهها پرنده پر نمیزد. کولهپشتیام را دو بنده پوشیدم و عبایم را کمی جمع کردم: «تند راه برم؟ چه کاریه خاله! میدَویم خب!» بچهها هاج و واج نگاهم میکردند. عقب عقب رفتم و جلوترشان ایستادم: «جدی میگم. یعنی فکر میکنید اینقدر پیرم که نمیتونم بدوم؟ بدویید ببینم. نشونتون میدم کی قویتره» بچهها خندیدند و چشمهایشان درخشید. همه با هم دویدیم؛ مثل باد! باز خدا را شکر کسی من را در آن وضع ندید.
خانهی خدا
خادم مسجد روی سنگ پیادهرویِ روبهروی خانهی خدا منتظرم نشسته بود. یک پیرمرد مهربان با محاسنی سفید و عرقچینی مشکی و تسبیح فیروزه. وقتی با هیاهوی بچهها رسیدم با تعجب و خنده به احترامم ایستاد: «خانم سالمی؟» همانطور که نفس نفس میزدم بچهها را بغل گرفتم: «سلام حاج آقا. حال شما؟ اسباب زحمت شدیم» یا اللهی گفت و اشاره داد بروم داخل. بسم الله گفتم و بچهها را جلوتر از خودم میهمان مسجد کردم. حاج آقا بچهها را راهنمایی داد کجا بنشینند و برگشت طرفم: «خوب کاری کردی بابا جان. راستش خودم نیت کردم قصه «احمدعلی» رو کنار بچهها برات تعریف بدم. میدونی دیگه. سر به هوان. شیطونن. یه جا بند نمیشن. دوست داشتم «احمدعلی جمشیدی» رو بشناسن. ولی ترسیدم نخوای دورت شلوغ باشه. خوشحالم کردی گفتی بیان داخل. بفرما بفرما بابا جان.»
اذان گو
با بچهها نشستیم دور منبر و حاج آقا پایین آخرین پلهاش. استکانهای زعفران زرد و براق را با دانههای تپل خرما تعارف داد: «سرد شه از دهن میوفته. بخورید بابا جان. خانم سالمی، از دهن میوفته دخترم. بسم الله کن» بچهها خوشحال بودند. خرماهایشان را میجویدند و استکانهای معطر زعفرانشان را سر میکشیدند. کمی جلوتر رفتم: «حاج آقا، احمدعلی اولین بار که اومد یوسفی چند ساله بود؟»
بچهها گوشهایشان تیز شد. حاج آقا دانههای تسبیحش را بین انگشتهای پینه بستهاش روی هم انداخت: «سال ۱۳۴۸ اومدن اهواز. هنوز پنج سالهاش کامل نشده بود. خیلی صورت ماهی داشت. همهی صورتش دو تا چشم درشت رنگی با مژههای بلند و بور بود. وقتی میخندید لپاش سرخ میشد. خانما دست به دست میچرخوندنش و صلوات میفرستادن. اونم خجالت میکشید و میومد کنار دستم مینشست تا پدرش اذانو بگه و نمازو بخونیم. پدرش خیلی مرد مومنی بود. صدای ملکوتی داشت. اذانش که تو یوسفی میپیچید حتی منافقم به مسجد میکشوند! مرد خدا بود. احمدعلی بچهی هفتم بود. خونهشون ته خیابون سلمان فارسی بود. پلاک 35. پدر و مادرش همیشه سحرها بیدار بودن و صدای ترتیل قرآن پدرش توی کوچه میچرخید. خونادهشون برکت محله بود. احمدعلی با قرآن بزرگ شد. نجوای قرآن و اذان. عاشق همین مسجد بود.»
سن تکلیف
حاج آقا آلبوم عکسها را درآورد. بچهها از سر و کولش آویزان شدند. به سر همهشان دست کشید: «میبینید عزیزای دلم؟ احمدعلیه. اینجا همسنوسال شما بود. تا میشنید تظاهرات شده با دوستاش جلوی در مسجد بست میایستاد و جنب نمیخورد. میگفتمش «بابا جان. تو برگرد. ساواکیا بگیرنت تیکه بزرگت گوشِته ها» فک کردین چی؟ بترسه؟ نه بابا جان. تازه دل و جراتش بیشتر میشد. یه دستشو میزد به کمرش و یه دستشو تکیه میداد به دیوار مسجد و میخندید و میگفت: «حاجی آقا، انصافه پدر و مادر و شیش تا خواهر برادرم وسط تظاهرات و دو قدمی شهادت باشن و من تو خونه بمیرم؟ پس کی از پرچم آقا امام حسین (ع) دفاع کنه؟» خوش خنده بود احمدعلی. با اخلاق. اینکه میگم با اخلاق نه که فکر کنید حرف تعارفه، یا چون نیستش دارم قوربون صدقهاش میرم؛ نه بابا جان. احمدعلی راست حسینی اخلاق داشت. کل اهالی یوسفی دوسش داشتن. بچهی زبر و زرنگی بود. میدونست چطور تو دل همه جا باز کنه. تا میتونست مهربونی میکرد.»
یکی از پسرها که پیرهن شماره هفت رونالدو را پوشیده بود و موهایش را ژل زده بود دستی به عکس سیاه و سفی احمدعلی کشید: «مهربونی میکرد یعنی چی حاج آقا؟» حاج آقا چند باری به شانهاش زد: «پیر شی پسرم. احمدعلی هم عین تو کنجکاو بود. خیلی سوال تو سرش داشت. آفرین که میپرسی بابا جان. مهربونی میکرد پسرم. دستگیری میکرد از افتاده. خرید پیرمرد و پیرزنا رو انجام میداد. به کوچیکترا درس مدرسه یاد میداد. درسش قوی بود آخه. خادم مسجد بود. کفش نمازخونا رو جفت میکرد. مهر میچید. تو گوششم میزدی آخ نمیگفت. صبور بود. خیلی زود هم نماز خوند. هشت نه سالگی ایستاد تو صف و الله و اکبر گفت. قد و هیکلش کوچیک بود. بچه بود. اما دل بزرگی داشت. نمازش شور داشت. بچهی با معرفتی بود.»
جیغ و جنگ
حاج آقا به پلهی آخر منبر تکیه داد و دستی به پهلویش کشید: «به هر طرف مسجد که نگاه میکنم یاد احمدعلی میوفتم. فعال بود. بعد از اینکه انقلاب پیروز شد خیلی ذوق داشت. همهاش دنبال کارای فرهنگی بود. میگفت بچهها باید فکر کردنو یاد بگیرن. فکر کردن به کارای بزرگ. تا اینکه جنگ شروع شد. اولین جیغ خانما که تو محله پیچید غیرتش جوشید. بمبارون شدید بود. مردمو کم کم از یوسفی بیرون بردیم و فقط مردا موندن. مردا و احمدعلی. زیر بارون بمب و گلولهی بعثیا نگهبونیِ خونهی اهالی یوسفی رو میداد.
شبا همیشه برق قطع بود. چشم چشمو نمیدید اما میچرخید تو کوچهها و امانتدار اموال مردم شده بود. میگفت جهاد در راه خدا که سن و سال نمیشناسه. قافلهی کربلا از حضرت علی اصغر (ع) شیرخواره رو داشت تا حبیب بن مظاهرِ نود و چند ساله. اونقدری فرماندهیش خوب بود که با همون سن کم همراه دو تا از برادرای سپاهی و بسیجی اعزام میشه هفتگل. بسیجو اونجا راه میندازه و برمیگرده یوسفی. اما مسجد براش میشه قفس. مدام پا پیچ فرماندهاش میشه. از اون اصرار و از اون بندگان خدا انکار. تا اینکه به شرط گرفتن رضایت از مادرش، قول رضایت اعزام به جبهه رو بهش میدن.»
خدا رو چی بگم؟
یکی از پسرها سر جایش بلند شد: «بچهها، این عکس احمدعلی همونجاییه که ما تازه توی حیاط واستاده بودیم» بچهها هیجانزده سرک کشیدند. حاج آقا تایید کرد: «اتفاقا همونجا هم از حاج خانم مادرش حلالیت گرفت. بعد صلاه ظهر بود که چادر مادرشو بوسید و گفت: «مادر جان، اومدم برای اجازهی جنگ» مادرش خانم عفیفه و متدینی بود. سر احمدعلی رو بوسید و گفت: «اگه بگم نه، خدا رو چی بگم؟» حلالش کرد. از احمدعلیش دل کند. احمدعلی هم مثل قناری که از قفس آزادش کرده باشی رفت.»
بچهها دور حاج آقا حلقه زدند. مشتاق دیدن احمدعلی بودند. دلشان میخواست با او حرف بزنند. عکسهایش را از آلبوم درآوردند و دست به دست چرخاندند. حاج آقا اما توی خودش بود. نشستم کنارش: «حاج آقا، احمدعلی برنگشت؟» بچهها آرام نشستند. چشمهای حاج آقا خیس شد و اشکهایش روی دانههای تسبیحش چکید: «شهریور سال ۱۳۶۰ بود. من جلوی در مسجد منتظر بودم برگرده و دستی به سر و گوش مسجد بکشه. آخه قرار بود بیاد. مادرش منتظر بود. یه محله منتظرش بود. احمدعلی اما نیومد. یه پاسدار جوون با شال سیاه ایستاد جلوی در مسجد. دستشو گرفتم: «چی شده بابا جان؟» یه قرآن خونی تو دستم گذاشت و رفت. قرآنو باز کردم. قرآن احمدعلی بود. صفحه به صفحهاش خونی بود. خون احمدعلی. احمدعلی فقط شونزده سالهاش بود. سِنی نداشت. شهادت هنوز براش خیلی زود بود. احمدعلی شهید شد دخترم. احمدعلی تو خط مقدم شهید شد.»
پایان پیام/ع
منبع: فارس
کلیدواژه: خاطرات شهدا شهید 16 ساله شهدای زیر 20 سال روایت زندگی شهید بابا جان حاج آقا بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۵۸۴۱۲۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مصلی کیش میزبان عزاداران شهادت امام جعفرصادق (ع)
به گزارش خبرگزاری صداوسیما کیش، دفتر نهاد امامت جمعه کیش اعلام کرد: این مراسم ظهر شنبه ۱۵ اردیبهشت همزمان با نماز ظهر و عصر برگزار میشود.
حجت الاسلام و المسلمین ادیب یزدی سخنران این مراسم خواهد بود و علی جمعه پور نیز در روز شهادت امام جعفر صادق (ع) مداحی میکند.
مراسم عزاداری شام شهادت امام جعفر صادق (ع) نیز فردا از ساعت ۱۹ و سی دقیقه از مسجد جواد الائمه آغاز میشود و عزاداران در مسجد امام صادق (ع) نیز مراسم عزاداری را برگزار خواهند کرد.
عزاداران شهادت امام جعفر صادق (ع) بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد حضرت زینب (س) عزاداری میکنند.
حجت الاسلام و المسلمین کرمی سخنران این مراسم خواهد بود و حامد حیدری نیز در غم شهادت امام جعفر صادق (ع) مداحی میکند.